من همیشه توی این فیلما و داستانا می خوندم که مادربزرگ همیشه برای نوه هاش داستان هایی تعریف می کنه. هر جا می رفتم یه چنین تصویری می دیدم:

من تا حالا تصویر واقعی اینو ندیدم و نمی دونم چنین چیزی وجود خارجی داره یا نه:/
من تا حالا تصویر واقعی اینو ندیدم و نمی دونم چنین چیزی وجود خارجی داره یا نه:/

 

مامان بزرگ من از اونایی نبود که داستان کدو قلقله زن تعریف کنه یا بیاد و بگه که شنل قرمزی بعد از این که رفت خونه مادربزرگش چی شد.

مامانم هم نهایت زوری که می زد تا شب برام قصه تعریف کنه این بود که یک کتاب کوچولو خرید و یک شب قسمتیش رو برامون تعریف کرد. بعد اون وقت اون کتاب چی بود؟ قصهٔ عاشورا!

من یک بچه پنج ساله بودم و توان درک اون داستان رو نداشتم. راستش رو بگم الآن هم ندارم.

ولی خب می تونین تصور کنین با دیدن اون تصویر جلد که شمشیر و خون بود و با شنیدن داستان یزید و اینا، شب چه خوابایی می دیدم.

بعدا که بیشتر توجه کردم، می دیدم مامان بزرگ من هم قصه تعریف می کنه؛ نه شب موقع خواب، نه مثل این فیلما نوه هاشو دور کرسی جمع کنه(ما اصلا کرسی نداشتیم)، بلکه موقع حرف زدن های حوصله سر بر آدم بزرگ ها. گاهی سر سفره، گاهی میان بحث ها.

میخوام چند تا از اون داستانا رو براتون تعریف کنم. نمی دونم داستان مربوط به منطقه خودمونه یا نه. شاید شما هم شنیده باشین.

داستان اول: سیب

میگن یک روز یک مردی به باغی میره و چون گرسنه بوده، از درختی سیبی می چینه و می خوره.

وقتی که گرسنگیش برطرف شد، با خودش گفت ای وای من! من بدون اجازه صاحبش این سیب رو خوردم.

میره تا از صاحبش رضایت بگیره که سیب رو خورده.

صاحبش میگه من ازت راضی نیستم. فقط در صورتی راضی میشم که تو با دختر من که هم شَله، هم کوره و هم لال، ازدواج کنی.

اون مرد قبول کرد. با خودش گفت نگاه یه سیب خوردی به چه روزی افتادی! حالا باید با دختری ازدواج کنی که هم شله و هم کور و هم لال!

از رسم اون موقع این بود که داماد و عروس تا روز عروسی همدیگه رو نمی دیدن.

شب عروسی که شد، دید دختره نه شله، نه کوره، نه لال. بلکه اون دختر خیلی هم زیباست!

رفت از پدر زنش پرسید: چرا بهم دروغ گفتی؟

پدرزنش گفت: من دروغ نگفتم. اون شله چون جاهای بد نمیره؛ اون کوره، چون چیزای بد رو نمی بینه؛ اون لاله، چون حرفای بد نمی زنه.

 


داستان دوم: چاه

میگن یک روز دو تا دیوونه نشسته بودن سر یک چاه و داشتن با دقت بهش نگاه می کردن.

یک نفر برای این که اینا رو دست بندازه اومد و گفت: توی این چاه چی هست که این طوری خیره شدین بهش؟

یکی از دیوونه ها گفت: ما یک عمره توی این چاه رو نگاه می کنیم چیزی نفهمیدیم، تو که تازه از راه اومدی میخوای بفهمی؟!

 


 

داستان سوم: سرنوشت

میگن دو تا دوست بودن که بهشون گفتن سرنوشت شما اینه که با این دو دختر ازدواج کنین. توی تقدیر یکیشون یک دختر بالغ بود و توی تقدیر یکی دیگه یک نوزاد.

اون یکی که ازدواج کرد با دختری که توی تقدیرش بود. ولی این یکی گفت: من حالا منتظر بمونم تا این بزرگ بشه؟ ولش کن بابا!

رفت و یک چاقو زد به شکم بچه تا بمیره و این بتونه با یکی دیگه ازدواج کنه.

سال های متمادی می گذره و این یکی مجرد می مونه.

بعد سال ها سراغش از دوستش می گیره و می فهمه اون یک دختر داره و ازش خوشش میاد و از دوستش اجازه میخواد باهاش ازدواج کنه. اونم اجازه میده.

شب عروسی می بینه روی شکم دختره یک زخم بزرگ هست. میگه: چرا شکمت این طوریه؟

دختره جواب میده: نمی دونم تو بچگی کدوم از خدا بی خبری شکم منو زخم کرد می خواست منو بکشه!

 


 

داستان چهارم: ازدواج با مار؟!

میگن یک روزی یک خارکن بوده که می رفته صحرا خار جمع می کرده. یک روز دقیقا نمی دونم چی میشه که یک مار میاد و کمکش می کنه.

بعد برای تشکر خارکن میگه چی میخوای بهت بدم؟ اون مار هم میگه یکی از دختراتو بده به من باهاش ازدواج کنم.

میره به دختر اولیش میگه و اون میگه نه.

به دختر دومی میگه و اونم میگه نه.

به دختر سومی میگه و اونم میگه نه.

ولی دختر چهارمی قبول می کنه و میگه هر چی بابا میگه من قبول می کنم.
بازم عروسی وشب عروسی و اینا. شب وقتی میرن خونه خودشون می بینه این اصلا مار نیست! این یک مرد رعنا و رشید و خوش چهره ست.

تازه خونه آنچنانی داره و کلی ثروت و اینا. به دختره میگه نباید به کسی بگی من آدمم. وگرنه نمی تونم این جا زندگی کنم.

دختره که یک روز میره پیش خواهراش، خواهراش میگن با شوهر مارت چطور زندگی می کنی؟

اینم از سر ساده لوحیش میگه اون که مار نیست! و کل قضیه رو براشون تعریف می کنه.

وقتی برمیگرده خونه شوهرش میگه تو به خواهرات گفتی پس من نمی تونم این جا بمونم. اگه میخوای برگردم باید بری پیش مادرم و هر چی اون میگه گوش کنی.

اون میره خونه مادرشوهرش و توی راه یک سگ می بینه و بهش نون میده. میره و دروازه می بینه و ازش تعریف می کنه. میره و رود می بینه و میگه چه رود قشنگی!

و اینا دیگه😅

وقتی می رسه خونه مادرشوهرش، مادرشوهره میگه وایسا من چایی بیارم.

ولی صدا میشنوه که پیرزنه داره با چاقو دندوناشو تیز می کنه.

از اون جا فرار می کنه و مادرشوهرش دنبالش راه میفته و به سگ و دروازه و هر چی سر راهش بوده فحش میده و میگه بگیرینش!

ولی اوتنا میگن تو فحش دادی ولی اون از ما تعریف کرد. ما چنین کاری نمی کنیم.

دختره فرار می کنه و می رسه به یک زنه که داره با کوزه از چشمه آب برمیداره.

میگه من تشنمه، از اون آب به من بده. زنه میگه نمی تونم. اینو می برم برای یکی تا وضو بگیره.

ولی یکمی بهش میده. دختره حلقه ازدواجش رو میندازه تو آب و میگه الهی آب برات چرک بشه!

آب رو زنه می بره. برای همون آقای مار نما.

وقتی میخواد وضو بگیره می بینه آب چرکه. میگه امروز کسی رو تو راه دیدی؟

میگه یه زنه آب میخواست بهش ندادم.

وقتی مرده حلقه ازدواج رو تو آب می بینه میره و زنه رو پیدا می کنه و مثل پایانای دیزنی، اینا به هم می رسن.

 


نتایج اخلاقی:

  • اگه سر باغی رفتی، برای گشایش بختت سیب باغ مردم رو بخور. بسیار مجرب و 100% تضمینی!
  • اگه دوستت ازدواج کرد تو مجرد بمون تا فرصت مناسب پیش بیاد. شاید نیمه گمشده تو هنوز به دنیا نیومده. و وقتی اون از سختی های متاهلی گلایه کرد به ریشش قاه قاه بخند.(حتی اگر طرف مونث یا فاقد ریش است!)
  • مادرشوهر موجودی است درنده، و دندان تیز کرده تا عروس را بجود! تا می توانید از او فرار کنید.

 

پ.ن: تمام نتایج اخلاقی بالا صرفا برای فرح بخشی به اوقات شما نوشته شده و فاقد هرگونه ارزش قانونی، قضایی، غذایی، مادی و معنوی می باشد!